داستان دوم – جلسه حیاتی

تا حالا شده یه مساله ناخواسته ای پیش بیاد که پیچیده بشه و از شدت شوکه شدن حرف یومیه تون هم یادتون بره …

داستان از اونجا شروع شد که یه روز مهندس با یکی از مشتریان به نام آقای قدمی مهم جلسه داشت. آقای قدمی قبلا از شرکت خرید زیاد می کرد اما این دفعه اومده بود که یه قرارداد بزرگ ببنده.

چون مساله ریال و قرارداد بود، مهندس گفت من هم تو جلسه باشم. اول صحبت خیلی خوب و گرم بود و پذیرایی مفصلی هم برای مشتریه تدارک دیده بودیم.

شرکت رو هم آب و جارو کرده بودیم و همه به اصطلاح لباسای نو شونو پوشیده بودند. آخه این قرارداد برای شرکت حیاتی بود.

آقای قدمی یه آدمی بود جدی با ابروهای پر پشت مشکی و شکمی بزرگ که بند کمربندش زیر شکمش افتاده بود. یه کت و شلوار طوسی هم پوشیده بود که به نظرم از کف بازار گرفته بود.

البته این آقای قدمی شرکت ما رو با جاش میتونست هفت هشت ده بار جابجا کنه.

خلاصه بعد از تعارفات و احوال پرسی و صحبت از ترافیک و آلودگی هوا و موشهای جوبهای تهران و وضعیت حجاب و ارائه راهکار برای حل مشکلات دنیا و بحث راجع به سیاست و تصمیم گیری کلان برای ممکلت، رسیدیم به اصل موضوع…

آقای قدمی گفت: مهمترین چیز توی یه همکاری طولانی، شفافیت حساب و کتابه. اینکه هر لحظه بدونیم حسابمون چجوریه که راحت تصمیم بگیریم. اینطوری دل منم قرص تره. بعد یه نگاه به من کرد و گفت: سیستم مالی که دارین.

نمیدونم چرا یه لحظه تو ذهنم اومد که آخه آقای قدمی شما میدونی سیستم مالی چیه؟ اصلا فرق کیبورد و مانیتورو میدونی؟ به زور خندمو جمع کردم و همینطور که دسته صندلیو فشار میدادم که نخندم، گفتم: بله قربان، سیستم مالی که دیگه جزو بدیهیاته. بعد یه کم قیافه مو جدی تر کردم و گفتم: ما الان نسبتهای مالی اعم از نسبت آنی و نسبت جاریو به صورت دوره ای تهیه می کنیم و تحلیل های مقایسه بودجه با عملکردمونو ارائه می دیم.

یه دفعه نگام به مهندس افتاد که حاج و واج داشت منو نگاه میکرد که داشتم راجع به آرزوهاش که ده بار از من خواسته بود و من هر دفعه به یه دلیل نتونسته بودم بهش بدم صحبت میکردم.

دیدم از فردا صبح مهندس میخواد زنگ بزنه بگه اون گزارشات تحلیلی تو بیار بالا. برای همین حرفمو اصلاح کردم و گفتم: البته در دست تهیه است.

آقای قدمی گفت: من این تحلیل ها رو نمیخوام همون گزارش حساب خودم کافیه که بتونم با حساب توی شرکتم چک کنم.

من لبخندی زدم و با یک قیافه حق به جانب گفتم: حاج آقا کی تا حالا حساب و کتاب ما مشکل داشته، میخواین اصلا من همین الان گزارش به روز حسابتونو بیارم.

آقای قدمی گفت: نه عزیزجون شما بگی کافیه.

منم که دور گرفته بودم گفتم: نه حاج آقای کاری نداره. یه ربع بیشتر کار نداره و از جام بلند شدم و رفتم که گزارش رو بیارم.

واقعیتش از شما چه پنهون دل تو دلم نبود …. میدونین چرا؟

داستان بعدی رو دنبال کنید . . .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *