داستان هشتم – یاس ام اس!
یه شب مثل همیشه بعد از تموم شدن کارم وسایلمو برداشتم و راهی خونه شدم. اون روز خیلی رور شلوغی تو شرکت بود، باید چند تا حساب رو جابجا میکردم، چند تا چک میکشیدم، جلسه با بانک داشتم، یه سری اسنادی رو دارایی خواسته بود که باید آماده میکردم و خلاصه یه سر داشتم و هزار سرور …
خیلی دیر شده بود. من آخرین نفری بودم که داشتم از شرکت میرفتم. یه سری هم خرید از منزل سفارش گرفته بودم که انجام شد. فاصله بین شرکت تا خونه رو متوجه نشدم چجوری رفتم. اتفاقات روز همینطور داشت دور سرم میچرخید که یه دفعه …
چرخ و فلک اتفاقات روی یه چک وایستاد. شک کرده بودم که چکی که به شرکت هنگام داده بودیم مال فردا بود یا پس فردا؟ شرکت هنگام تامین کننده اصلی مواد اولیه شرکت ما بود و خیلی هم مقرراتی. یعنی اگر یه ذره لبه چکشون لب پر میشد، مصیبتی داشتیم که نگو.
از طرفی کی میتونست جواب حاجی رو بده؟ برای این چک تامین موجودی نکرده بودم. فردا هم حاجی دیر میومد. از قبل یه جلسه ای تنظیم کرده بود.
یه نگاه به ساعتم انداختم، ۱۱ و نیم شب بود. نه دسترسی به شرکت هنگام داشتم و نه میتونستم به حاجی زنگ بزنم. اصلا نمیدونستم چک مال فردا هست یا نه. اگر مطمئن بودم، هر طور شده یه برگه چک از شرکت برمیداشتم و میرفتم دم خونه حاجی که صبح حساب و جابجا کنم.
ذهنم خیلی درگیر بود، آخه موضوع حیثیتی بود. رفتم خونه خیلی نفهمیدم چی شد یه لحظه به خودم اومدم دیدم دختر کوچیکم که ۵ سالشه و اسمش یاسیه داره حاج و واج منو نگاه میکنه.
گفتم چیه بابا جون، دیدم موبایلم دستشه میگه میشه یه پیامک به این مسابقه تلویزیونی میزنی؟
یهو انگار یه نوری توی ذهنم روشن شد. یادم اومد سیستمی که اخیرا تهیه کرده بودیم یه امکانی داشت که با فرستادن یه پیامک میتونستم چکهای دریافتی و پرداختی شرکتو رو توی روزهایی که میخوام برام پیامک کنه.
سریع کد مربوطه اش روز زدم و فرستادم. همینطور نگاهم به گوشی بود که ببینم جواب برام میاد یا نه که زنگ پیامک گوشی بلند شد.
پیامک رو باز کردم:
*کاربر محترم یاس*
چکهای پرداختی از ۱۳۹۵۰۴۲۰ تا ۱۳۹۵۰۴۲۱:
* شماره ۳۶۴۴۷۷ به مبلغ ۱۳۲۰۰۰۰۰به تاریخ ۲۰/۰۴/۹۵ ریال به نام حسین زمانی
* شماره ۶۴۶۳۳۶ به مبلغ ۶۷۰۰۰۰۰۰ به تاریخ ۲۰/۰۴/۹۴ ریال به نام ساخت تیبا
* شماره ۸۴۷۴۶۷ به مبلغ ۱۹۰۸۸۵۷۰۰۰به تاریخ ۲۱/۰۴/۹۴ ریال به نام هنگام
از اینکه از نرم افزار یاس استفاده می کنید متشکریم.
تاریخ رو یه بار دیگه نگاه کردم دیدم که مطمئن شم امروز نوزدهمه. یه نفس راحت کشیدم و تکیه دادم به مبل. آروم که شدم، دیدم یاسی داره تکونم میده میگه بابا فرستادی؟
بغلش کردم و رو پام نشوندمش سرشو گذاشتم روی سینه ام و با آرامش گفتم دخترم شماره پیامکش چی بود؟ ….