داستان ششم – مگه میشه با سیستم حرف زد؟

داستان ششم – مگه میشه با سیستم حرف زد؟

مهندس اینجا اومد به کمکم و سعی کرد جوّ جلسه رو عوض کنه و گفت: حاج آقا به درجه ای رسیدین که با سیستمتون حرفم میزنین.

حاج آقا گفت: میخوای گوشیمو بدم شمام دو کلمه صحبت کنی. کاری چیزی داشتی بهش بگی؟

مهندس روحیه اش رو حفظ کرد و گفت: نه حاج آقا منظورم اینکه بالاخره یه نفر اونجا داره این کارو انجام میده دیگه. بعد سر درد و دلش باز شد و گفت: واقعا خیلی آدم احساس اعتماد به نفس میکنه وقتی توی یه جلسه میتونه اطلاعاتی که میخواد همون موقع داشته باشه. بعد برای اینکه به من هم بر نخوره گفت البته مالی ما هم واقعا زحمت میکشن.

آقای قدمی که کنجکاوی رو تو نگاه من و مهندس دید گفت: ما یه نرم افزاری رو چند وقته گرفتیم که خیلی ساده است. امکانات خوبی هم داره. یکی از امکاناتشم اینه که از هرجایی و هر وقتی که بخوای میتونی اطلاعاتی رو که احتیاج داری ازش بگیری.

بعد بدون مکث ادامه داد: یعنی برای هر اطلاعاتی یه کدی تعریف شده. من رو هم به عنوان کاربر مجاز توش تعریف کردن. تنها کاری که الان کردم این بود که با کد مخصوصش که مربوط به اطلاعات مانده حساب و چند گردش آخره یه اس ام اس به سیستم فرستادم. بقیه شم که دیدن. سیستم هم چند ثانیه بعد اطلاعاتیو که میخواستم برام فرستاد. به همین راحتی. خیلی کارای دیگه هم میکنه که حالا دوست داشتی زنگ بزن به مدیر مالیمون بپرس.

بعد بلافاصله از روی صندلی بلند شد و رو به مهندس گفت: شما خوب تولید میکنین اما حساب و کتاب و فراموش نکن. اگه درست اطلاعات ندین مشتریتون اعتماد نمیکنه. من چون به کیفیت کارتون مطمئنم ازتون یه پارتی بزرگ خرید میکنم. اگه دیدم همه چیز از جمله حساب و کتاب بینمون مرتبه یه قرارداد  یکساله میبندیم. خوبه؟

مهندس گفت: ما که در خدمت شما هستیم. انشاء اله جوری از کار کردن با ما راضی باشین که بتونیم سالها این همکاری رو ادامه بدیم.

آقای قدمی گفت: انشاء اله و بعد موقع بیرون رفتن از اتاق یه نگاه به مهندس و بعد یه نگاه به من کرد و گفت: البته به من مربوط نیست اما هر کاری ابزار مناسب خودشو میخواد. ابزارهای خوب و جدیدی اومده یه کم وقت بذاری به این مشکلات بر نمیخوری.

بعد هم با بدرقه پرشکوه ما از پله ها رفت پایین و سوار ماشینش شد و رفت.

احساس میکردم این جلسه چند روز به من گذشت. واقعا بار مسوولیت زیادی بود و واقعا من گیر کرده بودم. کاری از دستم بر نمیومد. در عین حال چیزی هم نمیتونستم بگم.

ولی خدارو شکر به خیر گذشت و الا اگر این جلسه برای همچین موضوع ساده ای به مشکل میخورد، شاید تا مدتها نمیتونسم از زیر بار مسوولیتش پیش خودم بیرون بیام.

با خودم فکر میکردم که چرا من باید اینهمه وقت با این مشقت کار کنم و خودمو و شرکت و مهندس رو به استرس و مشکل بندازم.

یه فکری که مدتها ذهنمو درگیر کرده بود و از انجامش میترسیدم ایندفعه جدی تر اومد تو ذهنم… شاد همه مون این فکر و حداقل یه بار تجربه کردیم ولی همیشه سعی کردیم از ذهنمون دورش کنیم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *